مهمترین علاقههای من، که همانطور که قبلتر ذکر کردم، در زهره سرخوش تاحدی برایم قابل جمع میشد، علم و حقیقت» و شهد تلخ شیراز» است.
این دو غالباً با هم تعارض دارند و ذهنم همیشه سعی در جمع این دو داشته و زهره سرخوش هم به همین دلیل هر شب به خوابم میآید. اما چارهای نیست جز تفوق یکی بر دیگری و امکان جمع در عالم واقع وجود ندارد. نمیشود هم صبح تا شب دنبال شهد شیراز باشی و هم دنبال علم و حقیقت. چه بسیار سوالات و مسائل مهمی وجود دارد که به خاطر شهد تلخ شیراز رها میشود. متأسفانه اغلب اوقات، شهد تلخ شیراز بر علم و حقیقت غلبه کرده. فارغ از تعارض عملیای که دارند، به لحاظ وجودی هم همدیگر را نفی میکنند. گویی شهد تلخ شیراز برخی از حقایق را از آدم سلب میکند و به گفتهی شیخ خورشید، توجه به امور کلی مانند علم، آدم را از شهد تلخ شیراز دور میکند. چه تفکرها و تحقیقها و غرق در حقیقتجویی شدن ها را چشیدهام و بسیار هم لذتبخش بوده اما شهد تلخ شیراز یا اموری دیگر آنها را از من سلب کرد. فقط شهد تلخ نیست که تعارض دارد. چیزهای دیگر هم هست مثل خورد و خوراک و یاوهگویی و رفقای دور از این چیزها، که تعارض دارند و آدم را از علم دور میکنند. اما شهد تلخ شیراز خیلی عامل جدیای است.
از خودم تعجب میکنم بعد از دیدن این همه حقیقت، بعد از دیدن این همه حجت، هنوز کفر میورزم. چگونه است این آدمی؟
دیشب لیلة الرغائب بود. علامه جوادی آملی میگفت نگوییم شب آرزوها. بگوییم شب رغبتها. یعنی خدا در این شب گرایشها و رغبتهای ما را هدایت و اصلاح کند. اما من دیشب حتی یک دعا هم نکردم. از سر شب تا طلوع آفتاب غرق در شهد تلخ شیراز بودم. کاش حداقل یک دعا میکردم. این همه دعایی که در روزهای دیگر میکنم یک دانه ش را دیشب میکردم.
اما حالا تنها تصمیم درست برای من، ترجیح راه علم و حقیقت بر شهوت و ثروت و قدرت اجرایی است. اما چگونه این علاقه را آنقدر قوت ببخشم که در برابر دیگر موارد کم نیاورد؟ در برابر ثروت و قدرت اجرایی تا حدی مقاومام اما در برابر شهوات مختلف خیلی ضعیفم. اگر این مورد حل شود خیلی عالی میشود. آماده میشوم برای حل شدن در کل. حل شدن در ارزشهای الهی والا. اما اگر این حل نشود آرزوهایم منتفی است. اساساً کلا باید از انواع تعلقات مادی دل بکنم. تعلقات معنوی هم البته بعد از آن هستند که سختتر است اما اگر راه کندن از تعلق را یاد بگیرم کم کم با آنها هم میتوانم مقابله کنم.
و نکته مهم این که باید به دنبال آن علومی بروم که حقیقتا برایم سوال است و مورد علاقهام است. حتی اگر قرار است علومی که کمی دل را میزند را بخوانم باید در کنارش علوم جذاب هم باشد تا روح نمیرد و به عشق آن جذابها، بقیه را هم با آغوش باز پذیرا باشم. پس در برنامه یک نقص جدی این بود که باید اصلاح شود و گرنه از همان علوم غیرجذاب هم می مانم. از این نباید بترسم که علم غیرجذاب را زمانش را کمتر کنم تا در عوض پایدار بماند برنامه.
پسرک ما را علاف خود کرده است. دیروز بود که ساعت 7 با پسرک قرار داشتم. پسرک نیم ساعت قبل از قرار گفت با یک ساعت با تأخیر شروع کنیم. گفتم باشه 8 شروع کنیم ولی دیرتر نشه لطفاً. آخر سر هم ساعت 8 شد و نیامد. نیم ساعت منتظر ماندم. زنگ زدم جواب نداد و نهایتاً جلسه برگزار نشد. حالا امروز گفته فلانی (یعنی من) حالت شاکی داشته. لامصب تو من را این همه منتظر خودت نگه داشتی. وقت گذاشتم به محتوای جلسه فکر کردم حالا اینطور میگویی؟
این قضیه خودش چندان مهم نیست. چیزی که الان برایم مهم است این است که چه شد که ذهن من پس از این ماجرا خیلی درگیر شد و نتوانستم نماز عصر را بخوانم و با تأخیر خواندم؟ ابتدائاً هی به فکر میکردم که پسرک چه آدم بیشعوری است! به این فکر میکردم که چقدر نامرد است. در تأمل این بودم که چرا در حق من دارد ظلم میکند؟ آغاز تخیلات و وهمیاتم این بود اما در ادامه به خود شک میکردم. هی به خود فکر میکردم که نکند اشتباه کردهام؟ نکند نباید خشک و عادی با پسرک رفتار میکردم و مثل بقیه اوقاتم نرم و مهربان برخورد میکردم. عذاب وجدان پیدا کردم. از سویی دیگر به این فکر میکردم که من خودم که تصمیم نگرفته بودم این گونه باشم و با پسرک خشک برخورد کنم بلکه شیخ خورشید گفته بود و تحت تأثیر او بودم. این هم جور دیگر ذهنم را مشغول میکرد و آزارم میداد. احساس اراده و استقلالم را پیش خود نمیدیدم و اذیت میشدم. احساس فریب و ناتوانی در تصمیم داشتم. دلیل این احساسات و هیجانات و. چه بود؟ نمیدانم.
البته حالا بعد از چند ساعت خیلی به آن موارد فکر نمیکنم اما لابد چیزی، حقیقتی، خصلتی در من هست که به آن چیزها آن همه فکر میکردم. فارغ از خصلت، تجربه خوبی بود از این جهت که توجه نکردن به امور بد مثل همین موارد چقدر مفید است. لحظاتی که توجه نمیکردم حالم خوب بود. ولی خیلی سخت بود که توجه نکنم.
درباره این سایت